آواره بودم وآواره تر شدم
بسم رب الحسین
خدا خواست و ماهم رفتیم کربلا و برگشتیم
آواره بودم و آواره تر شدم
روزهایی که 10روز پیش از عمرم ورق خورد زرین ترین ورق های زندگیم شدند
حسین (ع) را موقع حداحافظی از همکارانم شناختم که مغرورترین افرادی که وقتی می فهمیدند دارم زائر کربلا میشوم از جلوی پایم بر میخواستند و اظهار تواضع می کردند
کینه توز ترین دیگر کینه اش فراموش می شد و میگفت حلالم کن ای عازم کربلا
دیگر این من تنها نبودم که داشتم می رفتم کربلا هزاران دل وروح بدرقه ام میکرند
وقتی که پاهایم به خاک کربلا رسیدند دیگر چشمها و گوشها و قدمهایت دیگر نذر امام حسین میشوند
و آنوقت طعم واقعی شعر محتشم را به جان وروح می چشی
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست